اندکی تأمل؛ ارزش داشت؟
شبی،
عزیزی را که ناخوش احوال بود بردم درمانگاه. دختری روی ویلچر در حالی که دستِ
راستش را بی اختیار به صورتِ عمودی جلوی سینه اش گرفته بود، با لباس هایی نامرتب و
قیافه ای که پریشانی چاشنیِ گُنگی اش بود، به اورژانس آوردند.
اورژانس برای پذیرش پرسش هایی داشت که از سویِ پسری که ویلچر را هُل میداد بی جواب ماند. پسر، دختر را به ماشین برگرداند و با دوستش هاج و واج بودند که ماشینِ دیگری با 3سرنشینِ پسر رسید و با دوستانشان به گفتوگو پرداختند.