دست-نبشته ها

پاک-نویس های ابتدایی حسین نارون
فهرست
این جا مطالبی را به اشتراک میگذارم، باشد که بازخورد آن برای خودم و نشرش برای آنانی که باید نورِ راهی باشد.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سکوت» ثبت شده است


تو خود حجابِ خودی، حافظ از میان برخیز!

زمان در گذر است و شما بیش از 8 سال سکوت کرده اید؛ اصرار دارم که "سکوت کرده اید".

به نظر این جانب که جای پسرِ حضرتِ عالی هستم و سعی نموده ام (از رفتار و گفتارتان در مقامِ رئیسِ جمهورِ جمهوریِ اسلامیِ ایران و پس از آن و کُتُبتان) به گفتمانتان پِی ببرم و جایگاهِ مطالبه-گری برایم محفوظ است، شما در موقعیتِ انفعال گیر کرده اید و نه انتظار، چه برسد به تلاش.

از 2 صورتِ کلی خارج نیست:

الف- شما به "انقلابِ اسلامی" و... همچنانی که در مناصبِ دولتی فعالیت کردید، در این چهارچوب کاندید و رئیسِ جمهور شدید و... پای-بندید.

  ب- متأسفانه بُریده اید.

در عمل، شما با سکوتِ خود به شائبه ی 2 گزینه ی فوق دامن میزده اید.

 

متأسفانه شما دوستدارانی چون بنده را ندید انگاشته اید و با دُور-دادن به افرادی که در "نامه ای برای فردا" از ایشان گله کرده اید، بینِ خود و دوستدارانِ حقیقی-تان فاصله انداخته اید.مُسببِ این امر یا اشتباهِ محاسباتی و نهایتاً رودربایستی با نادوستانتان است و یا از تغییر و عوض کردنِ دور و بری-هایتان ترس دارید. چیزی که من در چهره ی شما میبینم ناراحت-کننده است، ظاهری افسرده-گون.

آقای خاتمی! این انتظارِ به حقی است که شخصِ اولِ مملکت از شما دارد، (همان کسی که دوستی-اش حقیقی است و نه از برای منفعت، همانی که متعهد است و به حقیقت برای دوستانش دوستی میکند، چُنان که در مراسمِ تشیعِ پیکرِ آیت الله هاشمی، حتا به قدرِ دُرست خوانده شدن و هر چه بیشتر خوانده شدنِ نمازِ میت (که بسیاری از نادوستانِ آن مرحوم بلد نیستند) تلاش میکند، همانی که از شما وقتی که دُور و بری هایتان (همانانی که در دفترِ ریاستِ جمهوری هم فعال بودند و از شما انتظار داشتند اُپوزیسیونِ داخل شوید) قائله ی 1378 را به راه انداختند، از رئیسِ جمهورِ قانونیِ مملکت حمایتِ پدرانه کرد و...)؛ آقای خاتمی! یا زنگیِ زنگ یا رومیِ روم، یا از افکار و اعمالِ متناقضِ دیگران با گفتمانِ خود ابرازِ برائت کنید یا فکری برای گذرهای پِی در پِیِ نادوستان از خودتان و گوشه-گیریتان بکنید.

لازم به ذکر است که متأسفانه خیلی از به ظاهر دوستان و دوستدارانتان حتا نمیدانند چند کتاب دارید!

این تَذَبذُب را کنار بگذارید، شما از خیلی وقتِ پیش میبایست کنارِ مرحوم هاشمی مناصبِ بزرگی را عهده-دار میشدید.


نمونه ای از ظُلمِ در حالِ گسترش؛ چرا ساکتیم؟

صبحِ زود بود، هوا در حالِ روشن شدن؛ نرم باران میبارید و فضا مطبوع بود. داخلِ ماشین، با بخاریِ روشن و شیشه هایی که بالا بود، انتهای کوچه ای که نه چندان طولانی بود و کمی جلوتر از من، دربِ پارکینگی باز بود، ایستاده بودم منتظرِ کسی که پیام داد: حمام هستم. :-)

سگِ قهوه ایِ شادابی با هیکلی متوسط و سرحال، تاتی تاتی-کُنان میآمد، تا کمی به خاکیِ کنارِ دره پا گذاشت، صدای پارس های وحشیانه ای آمد که نزدیک میشد و پا به فرار گذاشت؛ ظرفِ چند ثانیه از کوچه بیرون رفته بود و سگِ سفیدِ نیم-وجبی با پشم های فرفری که تازه به وسطِ کوچه رسیده بود به سمتِ خاکی برگشت و حدوداً روبروی دربِ پارکینگ ایستاد و پارس میکرد.

زنی جوان با لباس هایی که چندان مرتب نبود و مشخص بود در حالِ آماده شدن برای رفتن است، آمد دربِ پارکینگ و با عصبانیت سگ را که به دوشش بندِ قلّاده بود خطاب میکرد. سگ اهمیت نمیداد. زن بالا و پایین هم پرید. سگ انگار نه انگار. زن دوید و گرفتش، از پشتِ گردن بلند کرد و زد زیر بغلش و برد داخل.

حدود 8 دقیقه بعد سگ دوید بیرون و بالا و پایین رفت و پارس کرد و زن آمد همان جا ایستاد و باز هم با عصبانیت سگ را خطاب قرار داد و انگار نه انگار. این بار اما، تا به سوی سگ دوید، سگ فرار کرد و بینِ دیوار و ماشینِ من گیرِ دختر افتاد. پشت به من بغلش کرد و سگ پا تکان میداد. خنده دار و ناراحت کننده است.

یادِ یکی از کارمندانِ سابقَم افتادم، زنِ جوانی که در اعترافی ناراحت-کننده و همراه با ناراحتی از سگِ سابقش میگفت که برای تربیتش چنان کتکش زده بود که اشکش را دیده بود (در آورده بود).